527w
ali.2afm
(Hi No. 3806642)
دختری عاشق پسری بود.پسر اصلا حتی به او نگاه هم نمیکرد.چرا که دختر چادری بود!پسرک هر روز دخترای زیبا را سوار میکرد و با خود به تفریح و گردش میبرد.ماشین گرانبهایی داشت و دختران زیبایی اطراف او جمع میشدند.دخترک عاشق هرروز از دور اشک میریخت و از دور پسر را نظاره میکرد.روزی استاد پای تخته نوشت عشق چیست؟هرکسی روی تخته چیزی نوشت .پسرک نوشت پول و دخترک اسم پسره مورد علاقش را نوشت.همگی خندیدند!پسرک ازخنده ی دیگران عصبانی شدواقدام به تلافی نمود.زیباترین پسرهای دانشگاه را نزدیک دخترک میفرستادتابتواندبفهمانددروغ میگوید اما بی فایده بود.هرکاری کردنتیجه نداشت.پسرک هرروز در فکر بود و دیگر با دختری گردش نمیرفت!روزی دخترتنهادردانشگاه قدم میزد و پسرک صدایش کرد .دل دختر لرزیدوبه سمت عشقش نگاه کرد .پسرک گفت میخواهم عشق دروغی ات را نشانم دهی!دخترک با قدم های صداقت جلورفت وهمان لحظه چادرش راازسردرآورد .وقتی نزدیک پسرک شد پسرک گفت لازم نیست چادرت رادربیاوری!تابه حال چشم هایی به این معصومی وصادق ندیده بودم.توواقعازیبایی!دخترک اشک ریختوپسرباهمان محکمی و صلابت گفت چادرت راسرت کن نمیخوام کسی زیباترینم راببیند...