547w
Ali R
(Hi No. 1695052)
سایه ام با من غریبگی می کند کهاعصاب باران جوش می آید روی وقت شرعی بی کسی هایم..
سایه ام منت اش را از سر من کم می کند که
عاشقانه های مانده در دلم،
به بی اعتباری خـود، تنها
انگشت نمای شعری می شوند که حتی
آنقدر رسمیت ندارند تا
در چشم هایت بجا بیاوری،
حال ابری دلی را که بارانش را
همیشه لابلای سینه های تو کوک می کرد تا
سر حـــرف را میان گریه با آغوش تو باز کند..
جان سایه ام به لب رسید، که
نیشتر کشید و پاره کرد تا
رها کند خودش را
از غل و زنجیر بارانی که وقت و بی وقت،
در آغوشش به رگبار می نشستم تا
اشک هایم آلوده به احتمالِ نوازش هایش شود..
...
حالا.. سایه ام را به خاطرات و
باران را به آسمان واگذار کرده ام.. تا
من بمانم و شعر سرما خــورده ای که
صدایش آنقدر گرفته است که
لحن بغضش هم در سرت هوای ترحم نیندازد،
چه برسد به آغوشی که
تا عمر دارم، حسرتش را به خیال می کشم..
+ ممنونتان هستم که در صورت اشتراک با نام نویسنده بازنشر میکنید