548w
Ali R
(Hi No. 1695052)
دست تکان می دهم برای سایه ام کهآسمان ابری چنان به جانش افتاده که روی می گرداند از من به
جانب ظلمتی که در شبم رخ می دهد..
سایه ام محو می شود زیرِ باران تا
تعادلِ عـاشقانه هایم برهم خورَد روی
دیوار خیسِ آبان ماه، تا بی قافیه سقوط کنم به
اعماقِ شعری که گره کورِ خیال،
دهان سکوتش را بسته است..
باران می آید تا سایه ام راهی شود به
سمت ِ سوءتفاهم غروبی که
هیچگاه حرفی جز تاریکی نداشت..
تیک می شوم، روی تاکِ دقیقه ها تا
طلوعِ تیرهای چراغی که در برقِ نگاهِ خیس شان
دوباره سایه ام را تحویل بگیرم..
حالا من ماندم و باران پاییزی،
در شبیخونِ حجم تنهایی..
این است حکایتِ مردی که در کوره راه تنهایی،
جز سـایۀ بـارانی اش، هم پرسـه ای نداشت...
+ ممنونتان هستم که در صورت اشتراک با نام نویسنده بازنشر میکنید