549w
🍷Ήάήί🍷
(Hi No. 3065064)
دختری زیبا بوداسیر پدری عیاش، که درآمدش فروش شبانه دخترش بود!دخترک روزی گریزان از منزل پدری نزدحاکم پناه گرفت وقصه خود بازگو کرد.حاکم دختر را نزد شیخ شهر امانت سپرد که در امان باشد اما جناب شیخ همان شب اول دختر را ......... .
نیمه شب دختر نیمه برهنه به جنگل گریخت و چهار پسرمست او را اطراف کلبه خود یافتند وپرسیدند با این وضع، این زمان، دراین سرما، اینجا چه میکنی!!!؟
دختر از ترس حیوانات بیشه وجانش گفت که آری پدرم آن بود و زاهداز خیر حاکم چنان،بی پناه ماندم.
پسرها با کمی فکر ومکس و دیدن دخترنیمه برهنه او راگفتن تو برو درمنزل ما بخواب مانیز میآییم.
دختر ترسان ازاینکه با این چهارپسر مست تا صبح چگونه بگذراند درکلبه خوابش برد.صبح که بیدار شد دید برزیر و برش چهارپوستین برای حفظ سرما هست و چهارپسر بیرون کلبه ازسرما مردند!
باز گشت و بر دردروازه شهر داد زدکه:
از قضا روزی اگرحاکم این شهر شدم،
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد،
وسط کعبه دومیخوانه بنا خواهم کرد،
تا نگویند مستان زخدا بیخبرند!
7 Comments