542w
hossein
(Hi No. 3385501)
آدمک خسته شدي از چه پريشان حالي؟پاسي از شب که گذشته است چرا بيداري؟
آن دو چشم پر زغم را به کجا دوخته اي؟
دلت از غصه سياه است چرا سوخته اي؟
تو که تصوير گر قصه ي فردا بودي ،
تو که آبي تر از آن آبي دريا بودي، آدمک رنگ خودت را به کجا باخته اي ؟
کاخ اميد خودت را تو کجا ساخته اي ؟
آخرين بار،که بر مزرعه من باريدم، روي دستان تو من، شاپرکي را ديدم ،
تو چرا خشک شدي؟او چرا تنها رفت ؟
من که يک سال نبودم چه کسي از ما رفت؟
اين سکوتت که مرا کشت،صدايي تر کن،
اين منم آبي باران تو مرا باور کن، باور از خويش ندارم که چنين ميبارم، بگذر از اين تن فرسوده کز آن بيزارم،
نه دگر بارش تو قلب مرا سودي هست،
نه براي تب من فرصت بهبودي هست،
آنکه پروانه شدن را ز من آموخته بود،
دلش انگار به حال دل من سوخته بود،
شاپرک رفت،دلي مرد،عزا بر پا شد ،
رفت و انگار دلم،مثل خدا تنها شد ، آري اين بود تمام من و اين بيداري، جان باران چه شده از چه پريشان حالي؟
برو که آدمکي منتظر باران است ، او که با شاپرک قصه ي ما خندان است، من و اين مزرعه هم باز خدايي داريم ...