Avatar
571w
Mina (Hi No. 3458079)
دختري زيبا بود اسير پدري عياش كه درامدش فروش شبانه دخترش بود،دخترك روزي گريزان از منزل پدري نزد حاكم پناه گرفت و قصه خود را بازگو كرد حاكم دختر را نزد زاهد شهر امانت سپرد كه درامان باشد اما جناب زاهد هم همان شب اول دختر را.......... نيمه شب دختر نيمه برهنه ب جنگل گريخت و ٤پسر مست اورا اطراف كلبه خود يافتند و پرسيدند ب اين وضع؟؟اين زمان؟؟در اين سرما؟؟اينجا چيكار ميكني؟؟؟دختر از ترس حيوانات بيشه و جانش گفت آري پدرم ان بود و زاهد از خير حاكم چنان،. بي پناه مانده ام،پسران با كمي فكر و مكث وديدن دختر نيمه برهنه اورا گفتند تو برو در منزل ما بخواب ما نيز مياييم دختر ترسان از اينكه با اين ٤پسر مست تا صبح چگونه بگذراند در كلبه خوابش برد صبح كه بيدار شد ديد در زير و برش ٤پوستين براي حفظ سرما هست و ٤پسر بيرون كلبه از سرما مرده اند بازگشت و بر در دروازه شهر داد زد كه:از قضا روزي اگر حاكم اين شهر شدم/خون صد شيخ ب يك مست فدا خواهم كرد/وسط كعبه دو ميخانه بنا خواهم كرد/تا نگويند مستان ز خدا بيخبرند
Tweet
1 like
Like
Like
Like
Like
Like
Like
Like
Like
Like
Like
42 Comments
M I N A :افرين افرين خيلي قشنگ بود مرسي563w
@,shiy@n :565w
Mina : ali ali567w
ali ali :567w
Mina : -568w
Mina : @mid568w
Mina : Mohsenمرسی568w
Mohsen :عاااااالی 568w
@mid :568w
A♡E :569w
Mina : hosein569w
hosein :569w
Mina : Akbar مرسی569w
Akbar :خیلی عالی مینا جان569w
Mina : Karimzadeh569w
@mid :واقعا 569w
Feridon :570w
@,shiy@n :Like570w
tursinay♛ :love she570w
Karimzadeh :570w
See More
Copyright © 2014-2025 Hi Technology, Inc. All rights reserved.Hi for iPhoneHi for AndroidPrivacyTerms