8 Comments
♥محبت الله♥ :هنوز هم هستند دخترانی که مردانه پایه دخترانه هایشان ایستاده اند.558w
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎﺵ ﺑﺎ ﻗﻠﺒﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺍﻟﻤﺎﺱ، ﭘﺎﮎ
ﻭ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ ﻭﺳﺨﺖ؛
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺷﯿﺸﻪ، ﺿﻌﯿﻒ ﻭ ﻟﺮﺯﺍﻥ .
ﺍﻧﮕﺎﻩ ﭘﺎﮎ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﯿﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﺩﺳﺖ
ﻧﯿﺎﻓﺘﻨﯽ...
ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺳﺖ
ﻧﯿﺎﻓﺘﻨﯽ...
ﺑﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍ558w
ﻭ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ ﻭﺳﺨﺖ؛
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺷﯿﺸﻪ، ﺿﻌﯿﻒ ﻭ ﻟﺮﺯﺍﻥ .
ﺍﻧﮕﺎﻩ ﭘﺎﮎ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﯿﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﺩﺳﺖ
ﻧﯿﺎﻓﺘﻨﯽ...
ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺳﺖ
ﻧﯿﺎﻓﺘﻨﯽ...
ﺑﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍ558w
من به هر تحقیری که شدم با صدای بلند خندیدم....
نام مرا گذاشتند "با جنبه"! بی آنکه بدانند؛
خندیدم تا کسی صدای شکسته شدن قلبم را نشنود558w
نام مرا گذاشتند "با جنبه"! بی آنکه بدانند؛
خندیدم تا کسی صدای شکسته شدن قلبم را نشنود558w
فقر
نوشته:محسن پیش آهنگ
بوی باران غم می آید، نکند بوی چشم تر باشد...
هر روز خیابانها بارانی می شوند و باز ما دعای طلب باران می خوانیم.
... آخر تا چشم های تر هستند ،زمین مگر بارانی می شود؟
تا زمانی که مردم را می گریانیم ،مگر
می شود لبخند خدا را دید؟
بگذارید از خیابان ها بگویم...
چقدر مشق ها این حوالی زیبا نوشته می شوند،
کنار پیاده رو ها را ببین ،چقدر فرشته های کوچک نشسته و با لبخندهایشان هم زندگی را شاد می کنند و هم تلخ..
کودکی معصوم در سرمای خیابان ها دست به قلم می زند و از مهمان های کوکب خانم می گوید،
نمی دانم از کتاب ها و داستان ها بد بگویم، یا از کوکب خانمی که مهمانی می گیرد!
او مهمانی نرفته اما می داند که آنجا دستان پرمحبت بسیار است.
او مجبور است بنویسد چون می داند کسی فردا تکلیفش را می بیند،
او به فردایش ایمان دارد.
می داند کسی از تکلیف زندگیش نمی پرسد،
می داند استادش فقط خط نوشته می خواهد، به دل نوشته نمره نمی دهد.
چه زیبا فال و بخت مردم را می فروشد...
به مردمی که در امروزشان مانده اند فردا را می فروشد.
به کسی که در رویاهایش غرق است آرزوی دیرتری می فروشد،تا زندگی را جز خیال نبافد.
به کسی که در غم است شادی می فروشد. کسی فالی برداشت و فقرش را دید.
دید که فال از فقر می گوید ولی ندید که روزگارش فقر را بر جلویش هویدا ساخته.او ندید که دخترک همان فقیریست که کاغذها و فال ها از او می گویند،
با دو دست بر سرخود زد و کاسه کوزه دخترک را برهم زد.
او کوزه یتیمی را شکست که روزهاست برای هر قطره اش دنیایی تحقیر شده بود به قدر دریایی با گریه هایش التماس کرده بود.
دخترک آنجا گریه نکرد چون می دانست گریه هایش بها ندارند،
او فقط توان داشت که بگوید :پدرجان من تقصیری ندارم ،خودت فردایت را برداشته ای.
می رود گوشه ای با خود اشک می ریزد و باوجودش کنار می آید.
دخترم گریه نکن زمینی ها گریه ها را باور ندارند ،روزگاریست که فقط می خندند، حتی به دردهای مردم!
مگر ندیده ای؟
او قول داده است که از بدی های مردم به کسی چیزی نگوید،
قول داده است به بدها هم فال خوبی دهد تا شاید قصه زندگیشان را عوض کنند..
او قلبی بس بزرگ دارد ،ما آدمها کوچکیم ..چون او می داند که خدا در پس پرده برایش شادباشی دارد..
اما ما خیر..
در خیابان قدم می زدم که فقیری را دیدم برای تکه نانی گدایی می کرد...
جامه دریده و غمگین بر تکه پارچه ای نشسته بود. شرف و مردانگیش را در ظرفی گذاشته بود و نیاز طلب می کرد.
مردمانی با دیدگانی تند از آن می گذشتند، آن طرف تر جوانی سخره می گرفت آن را...باخودم گفتم بگذار سکه ای برایش بیندازم تا شاید به کارش آید.
اما دوستم مانعم شد که اینان بانک ها و حساب ها دارند ،برای تفریح اینجا می نشینند.نتوانستم باخودم کنار بیایم،
آخر مگر می شود کسی برای تفریح خود را مونس خیابانهای بی رحم وپر عبور کند؟
چه فکر کرده ایم با خودمان؟
آن پای نبودش هم تفریح است؟
برای چه گمان می کنیم خوش دارد تنفر در نگاه ما خیابان گردان را به قصد تفریح تحمل کند؟
اگر تو باشی می توانی جایش بنشینی و هر لحظه با پرتاب هر سکه ای بخس و ناچیز برصوررتت ،وجودت درهم بشکند و از مرد بودن خود به شرم آیی؟
آیا حاضری نگاه حقارت آمیز مردم را تحمل کنی وقتی به جبر و منت سکه ای برایت می اندازند؟
چرا گمان می کنیم نداشتن و بی نان بودن داستان ما سیران است؟
آخر با خود چه فکر می کنیم؟
به گمانت دنیا را داده ای با سکه سیاه در دستت؟
در سرزمین من اعضای بدنشان هم به ناچار برای درهمی می فروشند..
یکی دوخیابان پایین تر از بیمارستانها را ببین، چقدر برای بی پولی تنشان را ناقص می کنند ،حتی پسربچه ای 19ساله هم یاد گرفته و برای اندک پولی برای خواهرکوچکش، اطلاعیه فروش کلیه اش زده!
وباز برای خرید وجودش هم تخفیف می خواهیم و از مرغوبیت جنسش می پرسیم...وای به حال وجدان های در خواب ما!
مردم زیر خط فقر به جان آمده اند،این دگر صحبت بی دینی و دین داری نیست...
منبع:
http://Www.mohsenpishahang.blogfa.com See More
558wنوشته:محسن پیش آهنگ
بوی باران غم می آید، نکند بوی چشم تر باشد...
هر روز خیابانها بارانی می شوند و باز ما دعای طلب باران می خوانیم.
... آخر تا چشم های تر هستند ،زمین مگر بارانی می شود؟
تا زمانی که مردم را می گریانیم ،مگر
می شود لبخند خدا را دید؟
بگذارید از خیابان ها بگویم...
چقدر مشق ها این حوالی زیبا نوشته می شوند،
کنار پیاده رو ها را ببین ،چقدر فرشته های کوچک نشسته و با لبخندهایشان هم زندگی را شاد می کنند و هم تلخ..
کودکی معصوم در سرمای خیابان ها دست به قلم می زند و از مهمان های کوکب خانم می گوید،
نمی دانم از کتاب ها و داستان ها بد بگویم، یا از کوکب خانمی که مهمانی می گیرد!
او مهمانی نرفته اما می داند که آنجا دستان پرمحبت بسیار است.
او مجبور است بنویسد چون می داند کسی فردا تکلیفش را می بیند،
او به فردایش ایمان دارد.
می داند کسی از تکلیف زندگیش نمی پرسد،
می داند استادش فقط خط نوشته می خواهد، به دل نوشته نمره نمی دهد.
چه زیبا فال و بخت مردم را می فروشد...
به مردمی که در امروزشان مانده اند فردا را می فروشد.
به کسی که در رویاهایش غرق است آرزوی دیرتری می فروشد،تا زندگی را جز خیال نبافد.
به کسی که در غم است شادی می فروشد. کسی فالی برداشت و فقرش را دید.
دید که فال از فقر می گوید ولی ندید که روزگارش فقر را بر جلویش هویدا ساخته.او ندید که دخترک همان فقیریست که کاغذها و فال ها از او می گویند،
با دو دست بر سرخود زد و کاسه کوزه دخترک را برهم زد.
او کوزه یتیمی را شکست که روزهاست برای هر قطره اش دنیایی تحقیر شده بود به قدر دریایی با گریه هایش التماس کرده بود.
دخترک آنجا گریه نکرد چون می دانست گریه هایش بها ندارند،
او فقط توان داشت که بگوید :پدرجان من تقصیری ندارم ،خودت فردایت را برداشته ای.
می رود گوشه ای با خود اشک می ریزد و باوجودش کنار می آید.
دخترم گریه نکن زمینی ها گریه ها را باور ندارند ،روزگاریست که فقط می خندند، حتی به دردهای مردم!
مگر ندیده ای؟
او قول داده است که از بدی های مردم به کسی چیزی نگوید،
قول داده است به بدها هم فال خوبی دهد تا شاید قصه زندگیشان را عوض کنند..
او قلبی بس بزرگ دارد ،ما آدمها کوچکیم ..چون او می داند که خدا در پس پرده برایش شادباشی دارد..
اما ما خیر..
در خیابان قدم می زدم که فقیری را دیدم برای تکه نانی گدایی می کرد...
جامه دریده و غمگین بر تکه پارچه ای نشسته بود. شرف و مردانگیش را در ظرفی گذاشته بود و نیاز طلب می کرد.
مردمانی با دیدگانی تند از آن می گذشتند، آن طرف تر جوانی سخره می گرفت آن را...باخودم گفتم بگذار سکه ای برایش بیندازم تا شاید به کارش آید.
اما دوستم مانعم شد که اینان بانک ها و حساب ها دارند ،برای تفریح اینجا می نشینند.نتوانستم باخودم کنار بیایم،
آخر مگر می شود کسی برای تفریح خود را مونس خیابانهای بی رحم وپر عبور کند؟
چه فکر کرده ایم با خودمان؟
آن پای نبودش هم تفریح است؟
برای چه گمان می کنیم خوش دارد تنفر در نگاه ما خیابان گردان را به قصد تفریح تحمل کند؟
اگر تو باشی می توانی جایش بنشینی و هر لحظه با پرتاب هر سکه ای بخس و ناچیز برصوررتت ،وجودت درهم بشکند و از مرد بودن خود به شرم آیی؟
آیا حاضری نگاه حقارت آمیز مردم را تحمل کنی وقتی به جبر و منت سکه ای برایت می اندازند؟
چرا گمان می کنیم نداشتن و بی نان بودن داستان ما سیران است؟
آخر با خود چه فکر می کنیم؟
به گمانت دنیا را داده ای با سکه سیاه در دستت؟
در سرزمین من اعضای بدنشان هم به ناچار برای درهمی می فروشند..
یکی دوخیابان پایین تر از بیمارستانها را ببین، چقدر برای بی پولی تنشان را ناقص می کنند ،حتی پسربچه ای 19ساله هم یاد گرفته و برای اندک پولی برای خواهرکوچکش، اطلاعیه فروش کلیه اش زده!
وباز برای خرید وجودش هم تخفیف می خواهیم و از مرغوبیت جنسش می پرسیم...وای به حال وجدان های در خواب ما!
مردم زیر خط فقر به جان آمده اند،این دگر صحبت بی دینی و دین داری نیست...
منبع:
http://Www.mohsenpishahang.blogfa.com See More