559w
ژیـــ ـرۆ
(Hi No. 1753652)
بهتر است کمی از کلمات و جملات عادت شده و کلیشه ای فاصله بگیری، و اجازه دهی واقعیتی به عنوان مرگ، رو در رویت قرار گیرد، تا در میان ازدحام جمعیت و تسلیت گویی آنها، درس مرگ و زندگی را فراموش نکنی و پشت گوش نیاندازی. ده سال قبل، من نیز چون امروز تو، شاهد تسلیم شدن پدرم ؛ این قهرمانِ حتی تا به امروز زندگیم، در برابر خواست خدا و مرگ بودم، آن روزها به یکباره پشتم خالی گشت و خوب که دقت کردم دیدم مرگ راه خانه ی کوچک و فقیرانه ی ما را هم بلد است و اکنون من نفر اول بعد از پدر هستم در صف انتظار مرگ.
آن روزها که خودبزرگ بینی و غرور جوانی همزمان شده بود با به خیال خودم آگاهی از دین خدا، ساده لوحانه خود را آگاه تر از پدر می دانستم و حسرتی بر دلم مانده بود که پدرم راه را گم کرده بود و دین خدا را چنان که حقیقت است نفهمید ، روزها و سال ها گذشت و هر چه دورتر گشتم ، تازه فهمیدم ؛ چون پدر صادقانه زیستن کارِ قهرمانْ مردی چون پدر است و من در توهم و خیال خویش ره به تاریکستان برده ام.
هر چه آگاهیم بیشتر گشت، هر چه امکانات گناه کردنم بیشتر از واقعی به مجازی هم گسترده تر گشت، آرزوی مرگی چون پدر در اوج صداقت و سادگی برایم دست نیافتنی تر جلوه کرد .
این روزها خوب می دانم که گلخدای مهربانی ها، دشمن بندگان خویش نیست و بدنبال بهانه است برای آشتی دادن بنده هایش که از لج هم نوعان خویش با او به دعوا برخاسته اند.
مطمئن باش نه پدر من به جهنم می رود و نه پدر تو و نه هر آنکه در اوج سادگی خویش، صادقانه و در حد آگاهیش، گوش به فرمان خدای خوب خویش است.
آری! پدر رفت و جای خالیش، برای همیشه ی خدا، نه در آن گوشه ی خانه پر می شود و نه در آن گوشه ی دل.
اما نمی دانی که چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم خدای جان و دلم، مرا درک می کند و تو را نیز هم.
آنچه بعدها از کتاب خدا و دُرگفته های پیامبرش فهمیدم، آن بود که پرونده ی پدر مختومه است و فرستادن ختم قرآن و فاتحه و صلوات و ... تا همین قبرستان شهر هم نخواهد رفت، چه رسد به روح پدر در دنیایی که مسافتش از اینجا معلوم نیست، و باید هم چنین باشد وگرنه آن دنیا هم همچو این دنیای مادی و غرور ، پدر مهربان من، تنها بخاطر آنکه بچه های ریز و درشتش، هنوز قرآن خواندن بلد نبودند و برای غذای روزانه هم پول کافی نداشتند و در نتیجه نمی توانستند ختم قرآن و صلوات برایش بخرند، به ناچار روزبروز باید شاهد رسیدن خروارها خیر باشد برای همسایه ی ثروتمندمان و آنجا هم از فقر دنیایش در رنج باشد و به تماشای بی عدالتی خدا بنشیند.
آری! من پس از آن که فهمیدم از خواندن کتاب زندگی یعنی قرآن، چیزی عاید ساکنان دنیای مرگ نمی شود، در انتظار راهی بودم از خزانه ی لطف مهربانخدای زندگیم برای کمک به پدر رنجکشیده ام ، و چه مهربان است خدایی که دردهای دل بنده اش را چنان می فهمد و چنان حکیمانه راهی در اختیارش می گذارد ؛ آری، دلخدای مهربانم می داند که از پدر ، جان و دل کندن سخت است، برای من و تو و ما ، پس به دادم می رسد و می گوید هرگاه فرزند نیکوکارِ پدر و مادر خویش باشی، دعایت را در حقشان مستجاب می کنم و بخششم را هوای زندگی قیامتشان می گردانم و اینچنین ارتباطم با خدا و پدرم ماندگار گشت و شوق بهتر گشتن، در هوای باریدن رضای جانخدا، بر من و هم پدر، در زندگیم وزیدن گرفت و این است حکمت و راهکار خدا برای در پیش گرفتن راه اصلاح و خیرخواهی جامعه و زندگی بشر.
آری، امروز اینچنین، روز اثبات ادعای دوست داشتن پدر است.
راستی! هرچند در طول این چند روز مردم بارها گفتند و نوشتند که؛ غم آخرتان باشد ، اما تو باور نکن، آخرین غم من و تو و همه، آن لحظه ایست که در واپسین نفس، دستانمان خالی باشد برای سفر و احساس کنیم چون پدران مهربانمان با دستانی پر ، به مرز زندگی نرسیده ایم، و باور کن که اگر زنده بمانی، تک تک عزیزانت قبل از تو خواهند رفت و اگر زنده نمانی تمامی آن عزیزان این بار همچو عزای پدر، به عزای تو خواهند نشست، پس خوب دقت کن که مرگ حقیقی ترین قانون بی نظم زندگیست و اگر بجای مرگ چگونه زیستن را بیاموزیم، مرگ، تنها، پوست انداختن روح است برای بزرگ شدن و ورود به دنیایی بزرگتر.
در عزای رفتن پدر، سیاه نپوش، پدر هنگام رفتن سرتاپا سفید پوشیده بود، برای رو سفیدی پدر، زندگی را از رنگ ها پاک کن و سعی کن زمانِ رفتن، دلت هم سفید پوش باشد همچو جسمت.
پدر کمی آنطرف تر، به فاصله ی ثانیه ای یا که قرنی، ناچیز در برابر سن زمین و زندگی ، چشم به راهِ آمدنِ جگر گوشه ی خویش با لبی خندانست، پس آن روز انتظارش را به یأس تبدیل مکن.
زندگی فاصله ی میان دو مرگ است برای انتخاب چگونه زیستنِ بعدی، پس مراقب باش که مرگ پدر یادآور خوبی است برای چگونه زیستی که مرگش اختیاری نیست و کاملا بی نظم می آید سراغ جان .
هرچند تصمیم به نوشتن نداشتم اما دلم نیامد این ها را به عنوان کسی که درد تو را چشیده به تو نگویم و باور کن که صادقانه بود هر چه گفتم، هر چند که همه ی آن چیزی نبود که در دل برای این روزهایت داشتم...