558w
Maniya
(Hi No. 2180164)
در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می دانند، و گاهی اوقات پدران هم...........در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود.........در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد ، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته ، محروم می كند......در 30 سالگی پی بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است وجاذبه ، قدرت زن.....در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چیزی است كه خود آن را می سازد........در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم ؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می دهیم دوست داشته باشیم........در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصدآن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می دهند.......در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است......در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را بایدبا مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.........در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می توان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید........در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را كه میل دارد نیز بخورد.........در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارتهای خوب نیست ؛ بلكه خوب بازی كردن با كارتهای بد است.......در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می كند نارس است ، به رشد و كمال خود ادامه می دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود.........در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است...........در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست.........روحش شاد...
12 Comments
R...@...S :مهمون حبیب خداست من امدم ولی تنهام548w
طولانیه اما جالب، وصیت نامه دوازدهمین ثروتمند دنیا!واقعا دنیا میتونه همین باشه ،عشق،محبت،دوست داشتن...558w
من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم، باید به خودم و تمام آدمها ثابت می کردم کسی هستم. شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم بود که نمی دانم چرا آنوقتها به ذهن من نرسید. دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود. روزها می گذشت، جوانیم دور میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد، راستش من تنها در پی ثروت نبودم، دلم می خواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و اینگونه شد، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دوروب
...
رم را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم، خیال می کردم آنها دارند به من احترام می گذارند اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود.
آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده ماندنم کمی هم زندگی کنم. به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم و بیشتر می خواستم. به هر پله که می رسیدم، پله بالاتری هم بود و من بالاترش را می خواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود کمی در این بهشت مانده و از آن لذت ببرم سپس به دنبال پله بعدی تلاش کنم. من فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم هم نمی دانستم.
اوایل خیلی هم تنها نبودم، آدمهای زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیکتر باشند، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست از روز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش به سوی من هجوم آورد. من روز به روز میان انبوه آدمها تنها و تنها تر می شدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلی ها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای من ، این دیگر چه مرد خوشبختی است و کاش اینطور بود.
روزها گذشت، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز متوجه نشدم آرامش این وسط کجا مانده بود ؟ ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را برآورده می کند و من با هزاران جان کردن آوردمش، اما نمی دانم چرا آرزوها ی مرا برآورده نکرد ؟
کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنهای ساحل راه می رفتم تا نرمی آن شنهای خیس، روحم را جلا داده و دعوت به آرامش نماید.
کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گلوله ای از برف می ساختم و کسی را نشانه می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می دویدم.
کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم، سوت می زدم، شعر می خواندم.
کاش با احساساتم راحتتر از اینها کنار آمده بودم، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت.
کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را فریاد می زدم
کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم، بیشتر گوش می کردم، بهتر نگاهشان می کردم. شاید باورتان نشود، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد، حتی نمی دانم عشق چیست و چگونه حسی است ؟ تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم و بهتر از اینها می مردم.
من تنها می دانم عشق حس عجیب است که آدمها را بزرگتر می کند. درست است که می گویند با عشق قلب سریعتر می زند، رنگ آدم می پرد ، حس از دست و پای آدم می رود. اما همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست.
کاش من هم از این معجزه چیزی می فهمیدم.
کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ، درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد.
کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی، تکه ای از این دنیا و از این روزها کم می شود
راستی من کجای دنیا بودم ؟ آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست؟ اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته است
آیا به نظر شما، براستی ادوارد ادیش زندگی کرد ؟ هدف خالقش از خلقش اینگونه زیستن بود ؟ See More
558wآن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده ماندنم کمی هم زندگی کنم. به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم و بیشتر می خواستم. به هر پله که می رسیدم، پله بالاتری هم بود و من بالاترش را می خواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود کمی در این بهشت مانده و از آن لذت ببرم سپس به دنبال پله بعدی تلاش کنم. من فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم هم نمی دانستم.
اوایل خیلی هم تنها نبودم، آدمهای زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیکتر باشند، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست از روز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش به سوی من هجوم آورد. من روز به روز میان انبوه آدمها تنها و تنها تر می شدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلی ها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای من ، این دیگر چه مرد خوشبختی است و کاش اینطور بود.
روزها گذشت، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز متوجه نشدم آرامش این وسط کجا مانده بود ؟ ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را برآورده می کند و من با هزاران جان کردن آوردمش، اما نمی دانم چرا آرزوها ی مرا برآورده نکرد ؟
کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنهای ساحل راه می رفتم تا نرمی آن شنهای خیس، روحم را جلا داده و دعوت به آرامش نماید.
کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گلوله ای از برف می ساختم و کسی را نشانه می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می دویدم.
کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم، سوت می زدم، شعر می خواندم.
کاش با احساساتم راحتتر از اینها کنار آمده بودم، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت.
کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را فریاد می زدم
کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم، بیشتر گوش می کردم، بهتر نگاهشان می کردم. شاید باورتان نشود، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد، حتی نمی دانم عشق چیست و چگونه حسی است ؟ تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم و بهتر از اینها می مردم.
من تنها می دانم عشق حس عجیب است که آدمها را بزرگتر می کند. درست است که می گویند با عشق قلب سریعتر می زند، رنگ آدم می پرد ، حس از دست و پای آدم می رود. اما همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست.
کاش من هم از این معجزه چیزی می فهمیدم.
کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ، درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد.
کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی، تکه ای از این دنیا و از این روزها کم می شود
راستی من کجای دنیا بودم ؟ آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست؟ اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته است
آیا به نظر شما، براستی ادوارد ادیش زندگی کرد ؟ هدف خالقش از خلقش اینگونه زیستن بود ؟ See More