562w
___S___
(Hi No. 1562143)
بر بالای زندگی ایستاده بودم ...به تک تک ادم ها نگاه میکردم ...چیزهایی را میدیدم و میشنیدم که اصلا باورم نمیشد ...دختری را دیدم به همراه یارش ...دست در دست هم ...حرفایی میزدند که انگار شیفته و عاشق یکدیگر بودند ...نگاهشان میکردم ...و به حرفهایشان گوش میدادم...دختری که از عشق خود میگفت ...و یارش که با هر جمله سعی میکرد به او نزدیکتر شود ...دختر نمیدانم عاشق بود یا ساده اما به راحتی خود را به دستان مرگبار یارش سپرد ...و با خودش میگفت من خوشبختم ...خیلی خوشبخت ...و ای کاش میدانست که خوشبخت بودن تنها تن دادن به دیگری نیست ...عاشق که باشی خیالش هم ارامت میکند ... چیزی نگفتم ...تا فرادایش ...باز هم یار همان دختر اما فرقش این بود که این بار دست در دست دیگری... دیالوگ های دیروزش...و بازهم سادگیه دختری دیگر ...دروغ های شیرین او ...و دلبستگی دخترک ساده که فکر میکرد نیمه ی گم شده اش را پیدا کرده است ...و ان روز بود که فهمیدم دختر ها چقدر میتوانند ساده باشند...ای کاش انقدر که با احساساتشان تصمیم میگرفتند به همان اندازه از عقلشان استفاده میکردند ...تا شاید ان موقع بودکه طعم خوشبختی را میچشیدند و نیمه ی گم شده ی خود را پیدا میکردند ...تمام این چیز ها را دیدم و پایین امدم ...از همان روز به بعد ...به داستان عاشقانی که تنها در ظاهر عاشقی میکردند پی بردم ...و فهمیدم که عاشق واقعی ان کسیست ...که به راز چشمانت برسد ...سکوتت را بفهمد ...درکت کند و بی انکه تن به او دهی روحت را حس کند و بگوید که عاشقت شده است ... و ان روز از ادم بودن شرمم گرفت و با خود گفتم این بود ادمیت ...چقدر فرق میکنند ...همش تظاهر...دروغ پشت دروغ ...اخر که چه شود ...میخواهی کجای دنیا را بگیری؟؟؟خودت باش ...در برابر کسی که دوسش داری و دوست دارد خودت باش ...بدان که خوشبخت خواهی شد ...