556w
AVINDAR
(Hi No. 1726687)
هستی گیاندم غروب وقتی که از پنجره آسمان را در حال پوشیدن لباس مشکی در عزای از دست دادن روشنایی آفتاب می نگریستم، نگاهم بسوی مسیر همدان شتاب گرفت و ناگاه با شدتی که منجر به ترکیدن بغضی در گلویم شد با کوههای گردنه ی صلوات آباد برخورد کرد.
خاطرات سال های سال دوست داشتن و دوریت را بسان فیلمی مستند در برابر چشمان دلم به تصویر کشید.
یاد اولین باری که از تولد احساس دوست داشتنت باتو حرف زدم در حالی که در گوشه ی هال نشسته بودم.
عشق تو را همانند بچه ای که سال ها، عاشق و معشوقی به هم رسیده برای متلاشی نشدن آشیانه ی لبخندهایشان منتظر آمدنش بوند با جان و دل پذیرا شدم و به مراقبتش پرداختم.
تو نبودی و ندیدی که در مسافتی به دوری هشت ساعت راه از شهر تو و وجودت، لحظه به لحظه عشقت را با مهربانی تغذیه کردم و با تعریف کردن داستان لبخندهایی که برایش پس انداز کرده ای تبسم بر لب چشمانش را آرامش خواب و دلش را آرامش دلسوزیت، مهمان کردم.
نمیخواهم یکجا بگویم داستان بزرگ شدن طفلک، عشقی را که اکنون یتیم و بیکس شده. آن طفل خندانی که کنون گرد ماتمی غمزا بر چهره دارد و چشم به دهان من دوخته تا برایش داستان لبخندهایی را بگویم که دیگر لباس شیون بر تن کرده اند و خیس اشک و بار دار گریه اند.
خدایت شاهد است و خبر دارد هر چند تو باورت نشد ؛
این شش سال به عشقت خیانت نکردم و هیچ زنی نتوانست برای لحظه ای مانع بودنت شود در بهترین جاهای دلم.
يادته وقتی که پشت سر هم می آمدم برای دیدنت؟
فراموش نکرده ام که بهم گفتی برای خوشی خودت می آیی نه بخاطر دوست داشتنم.
دوسال عاشقت بودم و ندیده بودمت.
دیدم جسمی را که معشوقم در آن بود و چنین گفتی.
بعد از آنم عاشقت ماندم و نیامدم به دیدنت.
الانم عاشقت مانده ام هرچند امیدی نمانده دیگر به دیدنت.
این روزها گمان بد کرده ای به من،
گمان آمدن صدایی بجای صدای تو در گوشم
اینبار را هم به خداوندی خدایت اشتباه کرده ای
عشقت در دلم که امسال از طمع جسمت قطع شد و کوره ی داغ رفتنت ناخالصی هوی و هوسش از وجود تصفیه کرد.
چنان خالص و پاک گشت عشقت در دلم که رو به سوی خدا کرد طفل دلم.
چشمه ی عشق در دلم چو زمزم با تو جوشیدن گرفت، بدنبال تو براه افتاد و به وقت هوای دیگری در دل دمیدنت، ناگاه امید جوشیدن در دلش خشکید.
مدتی جسم عاشقت چنان دردی را محکم در تار و پود وجودش تنید که در کمتر از یکماه بیشتر از دروازده کیلو کم آورد.
روزهای مخفی شدنم از چشم مردم و گریه هایم در حاشیه ی شهر را هیچگاه با چشمان زیبایت ندیدی،
چرخ زدن در خیابانهای شهر را ندیدی و باریدن اشکهایم را شیشه ی ماشینم برایم از همه پوشاند.
تو باز هم ندیدی و نشنیدی روبه سوی آسمان کردنم را و با فریاد و داد زدن خدایم را به کمک خواستن
در این ماه هایی که تو از ته دل خندیدی و با نامزدت تخم خاطرات دوران نامزدیت در تمام خیابان های شهرت کاشتی و از خارج شهر در غروبی زیبا تکیه داده به نامزدت به تماشای کشتزار خاطرات پرداختی... عاشقت که به هوای نزدیک شدن به تو از شهر زادگاهش کوچ کرده بود به دیار غربت،
خندیدنش تنها به گریه ها و اشکهایش بود
هستی جانم
اشکها انگار قصد ندارند به حرفم گوش کنند و از جلو چشمانم کنار روند تا از گریه های دلم بگویم برایت
اگر خدا خواست و اجازه داد و روزی دیگر تابید آفتاب رحمت خدایم بر این شب های تارم
می نویسم باز ب ر ا ی ت...........
10 Comments
°°●○●○●○ somi ○●○●○●°° :556w