NANA :وقتی با افتخار کنارم قدم میزد وقتی از نگاه متعجب همه خوشحال میشد وقتی بی پروا زیبایی و تمام منم را تحسین میکرد، فکر میکردم عاشق است چه احمق بودم اون بیشرف شاید هم بدتر از نامرد مرا وسیله ای برای فخر خود میخواست، خودم را بردم ولی خاطرات زیبایش مثل غذایی لذیذ که فاسد شده آزارم میده لعنت به تمام......572w